هنوز بندبند دلم در بیراههی خستهی زمین کابوس میبیند
هنوز صداقت وجدانم در بیتفاوتی آرزوهایم دست و پا میزند
هنوز زبانم به سقف دهانم چسبیده و دستهایم برای آزاد شدنم هم بالا نمیآید
وای اگر حماسهی سلحشوران شاهنامه و راز عشقورزی زال و رودابه هم نبود
وای اگر نفس باد صبای حافظ و پندهای سعدی هم نبود
وای اگر نوای دلشدگان و فریاد جادویی ربنا هم نبود
با کدامین چراغ ره به سحر میبردم
باید پیش از آنکه پایم بلرزد و زبانم به لکنت بیفتد
خستگیهایم را از درون تب دارم بیرون بکشم
و در جادهای گام بردارم که مفهوم پیمودن را
میفهمد